۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

بیزدیق


بیزدیق
هر وقت که تا صبح بیدار موندم، و قتی هوا داره روشن میشه، یاد هاملت می افتم که روح پدرش را ملاقات میکنه. و وقتی سپیده میزنه روح پدرش باید بره. به خودم میگم الان همهء ارواح باید برن دنبال کارشون،البته اگه اون ها هم مثل ما کار و بار داشته باشن.
پا میشم از پنجره به بیرون نگاه می کنم. ماشینم را جلوی در خونه پارک کردم و اگه تا قبل از هشت صبح جلوی گاراژ نبرم امروز برگ جریمه ای تحویلم میدن. روی شیشهء ماشین قطرات آب تبدیل به بلور های یخ شدند. درست وسط تابستون در ماه ژولای. یاد حرف فریبا میافتم، اینجا آلمانه کل علی.
‫ساعت از شش صبح هم گذشته و من هنوز بیدارم. زن عمو یه داستان برام تعریف میکرد وقتی که بچه بودم. این جملهء داستان همیشه این وقتای صبح تو گوشم می پیچه، «همه خوابن بیزدیق بیدار».
کل علی من رفت امریکا و تو لس انجلس زندگی میکنه. دیگه اونجا آلمان نیست کل علی جونم.
نوشته ، ‫بیزدیق همیشه بیدار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر