۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

مورچگان

دیروز خواستم پرنده باشم تفنگ شکاری نگذاشت.
آوازی را گوش کردم که صدای بهار می بخشید به باد، و روی رودخانه پخش می شد هر آنچه زلالی،صداقت و دوستی ست.
با ترانهء رودخانه همصدا می شوم،زمزمه می کنم آوازی را که از عشق سخن می گوید و آوازی را که امید می بخشد: هر آنچه در خیال می پرورانی اش به حقیقت می رسد.
جهان هستی اما، مورچهء کوچکی می نگرد مرا که در اقیانوس خیال دست و پا می زند و سر انجام روی زورق خواسته هایش جان می سپرد و نوبت را به نفر بعدی می بخشد.
«سهم من این است»
سهم من در تمام زندگی این بود: آفتابی که یک تکه ابر، آن را از من دریغ می کند و پرده هایی کوتاه وبلند که روی تمام پنجره ها آویزان است.پرده هایی به زیباییِ گلهای اقاقی، سرخ، آبی، زرد.....خاکستری.
من صدای رنگ ها را شنیده ام که مثل کلید های پیانو بالا و پایین می پریدند و موسیقی رنگ ها را روی زمین پخش می کردند.
نگاهشان کردم، چه معصومانه ترانه می سرایند و رنگ هایشان در هم می آمیزد و تفکیک می شود. می خندند، می گریند و زمزمه می کنند ترانه ای را که معنی اش این بود:
دیروز دسته گلی خریدم، امروز پژمرده شد. هوا را از عطر بنفشه پر کردم و آبی آب ها را رنگ زدم. برای امروز دیگر کافی ست؛ فردا تقویمِ جدیدی می سازم که چهار فصل داشته باشد و چهار زندگی و چهار احساس.
من سیب سرخی را چهار قسمت می کنم و به هر فصل یکی می بخشم تا عطر سیب توی دماغِ فصل ها بپیچد.چهار رنگ می سازم و زمستان را رنگ می کنم که سفید بود و سرد و ابر ها و و پرده ها آفتابش را از او گرفته بودند.

از زمستان پرسیدم؛ می خواست زرد و آبی باشد. دیگر از تک رنگی خسته بود و از سرمایی که روحش را کُند و بی احساس می کند.
: بوی سیب که توی دماغش بپیچد، حسّ بهار را می فهمد. شاید زوج خوشبختی شوند و رنگ هایشان را بی دریغ به یکدیگر ببخشند؛ بی دریغ و بی هیچ توقعی.
از کسی پرسیدم معنی عشق را می دانی؟
گفت: می دانم.
و من یاد گرفتم که عشق یعنی توقع، خودخواهی، و احتیاج به دوست داشتن و دوست داشته شدن.
روی تمام دانسته هایم رنگ خاکستری پاشیدم و کلماتی تازه آموختم که حس نیاز و خودخواهی را با محبتی حساب شده می آمیخت.
یادم باشد فصل جدیدی توی تقویم باز کنم و رویش رنگ خاکستری بزنم تا هر چه لک و کثیفی داشت، کسی نفهمد. اسمش را فصل عشق می نامم یا فصل نفرت، فرقی نمی کند. هر چه هست بهار نیست و نمی تواند زوج خوشبختی در کنار زمستان باشد.
موسیقی رنگ ها می نوازد و می خواند هر آنچه را که دیده است. من چشم می گردانم که پرنده ای ببینم. گلدانی می بینم که از بی آبی گوشهء دیوار پژمرده است.
دیروز خواستم پرنده باشم، امروز بهار، فردا آسمان. تفنگ های شکاری، ابر ها و پرنده ها می خندند و تیرگی رنگ هایشان را روی زمین می پاشند.
تمام لباس هایم بوی سیگار می گیرد و گلویم از آن همه دودی که به خوردش داده ام خاکستری شده است.
روی زورق خیال هایم جان می سپرم و نوبت را به مورچگان بعدی می دهم.
بهار، عشق، دوستی، آسمان، آبی، زرد، ارغوانی و زمستان زورقم را سنگین می کنند و با هم توی دل آب فرو می رویم، توی دل آب. و حباب ها روی سطح آب می ترکند، روی سطح آب.
اولدنبورگ ۱۹۹۷
فرحناز

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

کال



خیار سبزی اش را به گوجهء قرمز داد. گوجه کال شد. خیار زرد شد و پوسید.‫ 



پوچ!


خواب سرخ کابوسی نهفته در دست های من

به بازی ام می گیری

در کدام دست؟ پر یا پوچ؟

سرخ می چکد از سر ناخن های لاک زده ام

و زرد می شود، قطره قطره، دست های خواب زده ام

به بازی ام گرفته ای، پر یا پوچ؟

کدام سرخ؟

کدام خواب؟

زرد شده ام

پوچ!

‫پنجرهء بسته



درپشت هر پنجره قصه ای ست زیبا تر از کتاب ها.رازی که هیچ کاغذی را سیاه نمی کند.
‫پشت پنجرهء ما سکوت بود و طوفان درون خانه می چرخید. پرنده ای با پر هایش به شیشه می کوبید.به جستجوی درزی برای رهایی.
‫پنجرهء بسته طوفان را درون خانه مغلوب می کند و بال های پرنده شکستنی ست.

بیزدیق


بیزدیق
هر وقت که تا صبح بیدار موندم، و قتی هوا داره روشن میشه، یاد هاملت می افتم که روح پدرش را ملاقات میکنه. و وقتی سپیده میزنه روح پدرش باید بره. به خودم میگم الان همهء ارواح باید برن دنبال کارشون،البته اگه اون ها هم مثل ما کار و بار داشته باشن.
پا میشم از پنجره به بیرون نگاه می کنم. ماشینم را جلوی در خونه پارک کردم و اگه تا قبل از هشت صبح جلوی گاراژ نبرم امروز برگ جریمه ای تحویلم میدن. روی شیشهء ماشین قطرات آب تبدیل به بلور های یخ شدند. درست وسط تابستون در ماه ژولای. یاد حرف فریبا میافتم، اینجا آلمانه کل علی.
‫ساعت از شش صبح هم گذشته و من هنوز بیدارم. زن عمو یه داستان برام تعریف میکرد وقتی که بچه بودم. این جملهء داستان همیشه این وقتای صبح تو گوشم می پیچه، «همه خوابن بیزدیق بیدار».
کل علی من رفت امریکا و تو لس انجلس زندگی میکنه. دیگه اونجا آلمان نیست کل علی جونم.
نوشته ، ‫بیزدیق همیشه بیدار

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

‫آقا جون


وقتی ھیچ راھی نداری به معجزه معتقد میشوی.باور میکنی که یک خدایی که ھر کاری از
دستش بر میاد، حتی میتواند یک دریچه از آسمان باز کند و پول سفر آقا جون را که در حال
مرگ است از آن بالا توی دستت بیاندازه و تو ببری اش به خارج و عملش کنی و روزی صد
بار بگویی خدا یا شکرت که انقدر مھربانی و نگذاشتی که آقا جون من بمیره

بعد که ھر
روز به امید یک خبر خوش از خواب بیدار می شوی و چشمت به پدرت میافتد که درد می
کشد و چشمت به آسمان میافتد که ھنوز ھیچ پولی از اش نباریده، به زمین و زمان فحش
میدی, چون از این احساس ضعف بیزاری. از اینکه جز انتظار کاری از دستت بر نمیاید
و جز حقارت و التماس به خدایی که اصلا نمیدانی کی است و چی است

وقتی آقا جون که دیگر فقط یه تکه پوست روی استخوان چسبیده شده را می گذرا رند زیر
خاک، باز به آسمان نگاه میکنی و چند تکه ابر سفید پراکننده می بینی که آرام رد ھم را
گرفته اند و به یک جای دور و نا معلوم سفر می کنند

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

کمد لباس



‫از چند ماه پیش تا حالا مجبور شدم تغیراتی در طرز لباس پوشیدنم بدهم.دیگر اجازه ندارم که از توی کمد لباس هایم هر ‫چیزی را که اول جلوی چشم هایم می آید، بردارم و بپوشم.

ماجرا از آنجا شروع شد که یکروز تصمیم گرفته بودم کمد لباس هایم را مرتب کنم و در مرحلهء اول هر لباسی را که دیگر با اندام جدید ور قلمبیده ام سازگاری ندارد، به دور بیاندازم و کمی از وزن این کمد بیچاره را کم کنم که در زیر تراکم لباس های من با سایز های گوناگون ،در حال زار و کمد براندازی به سر می برد و هر بار لابد از خودش می پرسد:
‫« تو که دیگر لاغر تر نمی شوی من که شاهدم.پس این امید بیهوده برای چیست؟»

هدف بعدی ام برای انجام این کار جانفرسا،دسته بندی لباس ها و انتخاب آنهایی بود که من را دست کم لاغر تر نشان می دادند. در این مرحله دور از شما مثل خر در گل گیر کرده بودم و نمی توانستم با هیچ لباسی این شکم پا به زایم را پنهان کنم. این بود که دست به دامان دختر نوجوانم شدم که نظر بدهد.

دخترم بر خلاف انتخاب های من که لباس های گشادی بودند و مثل کیسه از گردنم آویزان می شدند، تمام آن هایی را بر داشت که به طرز فاجعه انگیزی شکم من را به نمایش می گذاشتند.
‫گفتم:

‫« نه، شوخی می کنی. تو این لباس ها که همه شکم من رامی بینند.»
‫ دخترم جواب داد:

‫« به هر حال این شکم را نمی تونی پنهان کنی، این کیسه ها که تن می کنی شکمت را کوچک تر نمی کنه هیچ،بلکه تو را چاق تر هم نشون میده.»

دخترم بدون تعارف و رودر بایستی به قولی آب پاکی را ریخت روی شکم بنده. تا حالا فکر می کردم که توانسته ام با ترفند هایی از قبیل گذاشتن کیف دستی ام جلوی شکم در هنگام نشستن و تو دادن آن موقع راه رفتن، این توپ باد کرده را به خوبی زیر لباس های گشادم پنهان کنم.
دخترم وقتی که لب و لوچهء آویزان و ناامید من را دید مثل یک روانشناس ماهر شروع به حرف زدن کرد:

ببین‫! درسته که شکم داری ولی یه کم به اندام خودت نگاه کن، در عوض سینه ها و باسنت خیلی زیباست. نباید لباس هایی را بپوشی
که آنها را هم بد نشون بده. مثلاً این شلوار گشاد زوار در رفته چیه که پوشیدی؟»
‫با اعتراض گفتم:

‫«این بهترین شلوار منه. میدونی چه جنسی داره؟دست بزن.»
‫دخترم بی اعتنا به دلبستگی های جنسی من ادامه داد:

‫« همین الان بندازش دور. این شلوار پا های تو را مثل دو تا کندهء درخت کرده.»
‫با دودلی شلوار را عوض کردم و در گوشه ای گذاشتم. دخترم که انگار از نقشهء من با خبر باشه گفت:

‫«دیگه هم نمیری سراغش. همین الان همهء لباس هایی را که به تو نمیاد می اندازیم توی یه کیسه و می بریم برای صلیب سرخ. اگه بخوای کلک بزنی دیگه نظری از من نمی شنوی.»
دخترم واقعاً در زمینهء مد لباس و چگونگی تناسب آنها با هم آگاهی داشت و من نمی خواستم که این مشاورهء ماهرانه را از دست بدهم.
‫یکی یکی لباس هایم را می پوشیدم و دخترم نظر میداد.

بعد از چند دست لباس عوض کردن دخترم گفت:
‫«بیشتر لباس هات خوبه فقط آنها را درست نمی پوشی.»
‫من که متوجه منظورش نمی شدم پرسیدم:

‫«یعنی باید رنگ ها را با هم متناسب کنم؟»
‫دخترم با نگاه عاقل اندر سفیه ادامه داد:‫

«رنگ ها را که دیگه هر کسی می تونه تناسب بده. منظور من چیز دیگه اس.از این به بعد دیگه بلوزت را نمی اندازی روی شلوار یا دامنت. باید بزنیش توی دامنت و یه کمربند شیک و تنگ هم روی شکمت ببندی.»
‫با چشم های گرد شده از تعجب گفتم:

‫«این طوری که انگار شکم ام را می ندازم جلوی ویترین.»
‫دخترم سری تکان داد و گفت:

«فکر میکنی با انداختن یه بلوز تونستی همه را گول بزنی. نه خانم، به هر حال کمکی به ات نمی کنه پس بهتره با بستن کمربند تنگ سعی کنی که گودی کمرت را بیشتر جلوه بدی. یادت نره باید هر جای اندامت که قشنگ تره فرم آن را قایم نکنی.»
‫کاری را که گفت کردم و جلوی آینه خودم را بر انداز کردم. رفته رفته از این طرز لباس پوشیدن خوشم آمده بود و احساس امید می کردم.

دخترم با استبداد دستور آخرش را هم صادر کرد:
«از این به بعد بدون تائید من اجازه نداری هینطوری لباسی به تنت بکشی و بیرون بری. دیگه هم هیچ وقت از این کیسه ها نمی خری. با هم دیگه میریم چند تا کمر بند خوشگل میخریم و تعدادی هم ژاکت کوتاه که فقط تا بالای کمرت باشه برای هوای سرد.»
‫‫مظلومانه گفتم:

‫«باشه، بریم.»

همان موقع لباس های توی کیسه انداخته را برداشتیم و با نظارت دخترم آنها را در صندوق صلیب سرخ انداختیم.
‫کمد لباس من جا باز کرده بود و می توانست نفس بکشد. بر خلاف من که با پوشیدن کمربند تنگ دیگر نفسم در نمی آمد.

‫-------------------------------------------------------------------------------------------------

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

‫خواب

‫من از خوابیدن بدم میاد. مثل مردن می مونه.نه اینکه من از مردن می ترسم،نه، فقط می ترسم که شما غصه بخورید.