۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

‫آقا جون


وقتی ھیچ راھی نداری به معجزه معتقد میشوی.باور میکنی که یک خدایی که ھر کاری از
دستش بر میاد، حتی میتواند یک دریچه از آسمان باز کند و پول سفر آقا جون را که در حال
مرگ است از آن بالا توی دستت بیاندازه و تو ببری اش به خارج و عملش کنی و روزی صد
بار بگویی خدا یا شکرت که انقدر مھربانی و نگذاشتی که آقا جون من بمیره

بعد که ھر
روز به امید یک خبر خوش از خواب بیدار می شوی و چشمت به پدرت میافتد که درد می
کشد و چشمت به آسمان میافتد که ھنوز ھیچ پولی از اش نباریده، به زمین و زمان فحش
میدی, چون از این احساس ضعف بیزاری. از اینکه جز انتظار کاری از دستت بر نمیاید
و جز حقارت و التماس به خدایی که اصلا نمیدانی کی است و چی است

وقتی آقا جون که دیگر فقط یه تکه پوست روی استخوان چسبیده شده را می گذرا رند زیر
خاک، باز به آسمان نگاه میکنی و چند تکه ابر سفید پراکننده می بینی که آرام رد ھم را
گرفته اند و به یک جای دور و نا معلوم سفر می کنند

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

کمد لباس



‫از چند ماه پیش تا حالا مجبور شدم تغیراتی در طرز لباس پوشیدنم بدهم.دیگر اجازه ندارم که از توی کمد لباس هایم هر ‫چیزی را که اول جلوی چشم هایم می آید، بردارم و بپوشم.

ماجرا از آنجا شروع شد که یکروز تصمیم گرفته بودم کمد لباس هایم را مرتب کنم و در مرحلهء اول هر لباسی را که دیگر با اندام جدید ور قلمبیده ام سازگاری ندارد، به دور بیاندازم و کمی از وزن این کمد بیچاره را کم کنم که در زیر تراکم لباس های من با سایز های گوناگون ،در حال زار و کمد براندازی به سر می برد و هر بار لابد از خودش می پرسد:
‫« تو که دیگر لاغر تر نمی شوی من که شاهدم.پس این امید بیهوده برای چیست؟»

هدف بعدی ام برای انجام این کار جانفرسا،دسته بندی لباس ها و انتخاب آنهایی بود که من را دست کم لاغر تر نشان می دادند. در این مرحله دور از شما مثل خر در گل گیر کرده بودم و نمی توانستم با هیچ لباسی این شکم پا به زایم را پنهان کنم. این بود که دست به دامان دختر نوجوانم شدم که نظر بدهد.

دخترم بر خلاف انتخاب های من که لباس های گشادی بودند و مثل کیسه از گردنم آویزان می شدند، تمام آن هایی را بر داشت که به طرز فاجعه انگیزی شکم من را به نمایش می گذاشتند.
‫گفتم:

‫« نه، شوخی می کنی. تو این لباس ها که همه شکم من رامی بینند.»
‫ دخترم جواب داد:

‫« به هر حال این شکم را نمی تونی پنهان کنی، این کیسه ها که تن می کنی شکمت را کوچک تر نمی کنه هیچ،بلکه تو را چاق تر هم نشون میده.»

دخترم بدون تعارف و رودر بایستی به قولی آب پاکی را ریخت روی شکم بنده. تا حالا فکر می کردم که توانسته ام با ترفند هایی از قبیل گذاشتن کیف دستی ام جلوی شکم در هنگام نشستن و تو دادن آن موقع راه رفتن، این توپ باد کرده را به خوبی زیر لباس های گشادم پنهان کنم.
دخترم وقتی که لب و لوچهء آویزان و ناامید من را دید مثل یک روانشناس ماهر شروع به حرف زدن کرد:

ببین‫! درسته که شکم داری ولی یه کم به اندام خودت نگاه کن، در عوض سینه ها و باسنت خیلی زیباست. نباید لباس هایی را بپوشی
که آنها را هم بد نشون بده. مثلاً این شلوار گشاد زوار در رفته چیه که پوشیدی؟»
‫با اعتراض گفتم:

‫«این بهترین شلوار منه. میدونی چه جنسی داره؟دست بزن.»
‫دخترم بی اعتنا به دلبستگی های جنسی من ادامه داد:

‫« همین الان بندازش دور. این شلوار پا های تو را مثل دو تا کندهء درخت کرده.»
‫با دودلی شلوار را عوض کردم و در گوشه ای گذاشتم. دخترم که انگار از نقشهء من با خبر باشه گفت:

‫«دیگه هم نمیری سراغش. همین الان همهء لباس هایی را که به تو نمیاد می اندازیم توی یه کیسه و می بریم برای صلیب سرخ. اگه بخوای کلک بزنی دیگه نظری از من نمی شنوی.»
دخترم واقعاً در زمینهء مد لباس و چگونگی تناسب آنها با هم آگاهی داشت و من نمی خواستم که این مشاورهء ماهرانه را از دست بدهم.
‫یکی یکی لباس هایم را می پوشیدم و دخترم نظر میداد.

بعد از چند دست لباس عوض کردن دخترم گفت:
‫«بیشتر لباس هات خوبه فقط آنها را درست نمی پوشی.»
‫من که متوجه منظورش نمی شدم پرسیدم:

‫«یعنی باید رنگ ها را با هم متناسب کنم؟»
‫دخترم با نگاه عاقل اندر سفیه ادامه داد:‫

«رنگ ها را که دیگه هر کسی می تونه تناسب بده. منظور من چیز دیگه اس.از این به بعد دیگه بلوزت را نمی اندازی روی شلوار یا دامنت. باید بزنیش توی دامنت و یه کمربند شیک و تنگ هم روی شکمت ببندی.»
‫با چشم های گرد شده از تعجب گفتم:

‫«این طوری که انگار شکم ام را می ندازم جلوی ویترین.»
‫دخترم سری تکان داد و گفت:

«فکر میکنی با انداختن یه بلوز تونستی همه را گول بزنی. نه خانم، به هر حال کمکی به ات نمی کنه پس بهتره با بستن کمربند تنگ سعی کنی که گودی کمرت را بیشتر جلوه بدی. یادت نره باید هر جای اندامت که قشنگ تره فرم آن را قایم نکنی.»
‫کاری را که گفت کردم و جلوی آینه خودم را بر انداز کردم. رفته رفته از این طرز لباس پوشیدن خوشم آمده بود و احساس امید می کردم.

دخترم با استبداد دستور آخرش را هم صادر کرد:
«از این به بعد بدون تائید من اجازه نداری هینطوری لباسی به تنت بکشی و بیرون بری. دیگه هم هیچ وقت از این کیسه ها نمی خری. با هم دیگه میریم چند تا کمر بند خوشگل میخریم و تعدادی هم ژاکت کوتاه که فقط تا بالای کمرت باشه برای هوای سرد.»
‫‫مظلومانه گفتم:

‫«باشه، بریم.»

همان موقع لباس های توی کیسه انداخته را برداشتیم و با نظارت دخترم آنها را در صندوق صلیب سرخ انداختیم.
‫کمد لباس من جا باز کرده بود و می توانست نفس بکشد. بر خلاف من که با پوشیدن کمربند تنگ دیگر نفسم در نمی آمد.

‫-------------------------------------------------------------------------------------------------

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

‫خواب

‫من از خوابیدن بدم میاد. مثل مردن می مونه.نه اینکه من از مردن می ترسم،نه، فقط می ترسم که شما غصه بخورید.