وقتی ھیچ راھی نداری به معجزه معتقد میشوی.باور میکنی که یک خدایی که ھر کاری از
دستش بر میاد، حتی میتواند یک دریچه از آسمان باز کند و پول سفر آقا جون را که در حال
مرگ است از آن بالا توی دستت بیاندازه و تو ببری اش به خارج و عملش کنی و روزی صد
بار بگویی خدا یا شکرت که انقدر مھربانی و نگذاشتی که آقا جون من بمیره
روز به امید یک خبر خوش از خواب بیدار می شوی و چشمت به پدرت میافتد که درد می
کشد و چشمت به آسمان میافتد که ھنوز ھیچ پولی از اش نباریده، به زمین و زمان فحش
میدی, چون از این احساس ضعف بیزاری. از اینکه جز انتظار کاری از دستت بر نمیاید
خاک، باز به آسمان نگاه میکنی و چند تکه ابر سفید پراکننده می بینی که آرام رد ھم را
گرفته اند و به یک جای دور و نا معلوم سفر می کنند
gamgine
پاسخحذف