۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

‫آقا جون


وقتی ھیچ راھی نداری به معجزه معتقد میشوی.باور میکنی که یک خدایی که ھر کاری از
دستش بر میاد، حتی میتواند یک دریچه از آسمان باز کند و پول سفر آقا جون را که در حال
مرگ است از آن بالا توی دستت بیاندازه و تو ببری اش به خارج و عملش کنی و روزی صد
بار بگویی خدا یا شکرت که انقدر مھربانی و نگذاشتی که آقا جون من بمیره

بعد که ھر
روز به امید یک خبر خوش از خواب بیدار می شوی و چشمت به پدرت میافتد که درد می
کشد و چشمت به آسمان میافتد که ھنوز ھیچ پولی از اش نباریده، به زمین و زمان فحش
میدی, چون از این احساس ضعف بیزاری. از اینکه جز انتظار کاری از دستت بر نمیاید
و جز حقارت و التماس به خدایی که اصلا نمیدانی کی است و چی است

وقتی آقا جون که دیگر فقط یه تکه پوست روی استخوان چسبیده شده را می گذرا رند زیر
خاک، باز به آسمان نگاه میکنی و چند تکه ابر سفید پراکننده می بینی که آرام رد ھم را
گرفته اند و به یک جای دور و نا معلوم سفر می کنند

۱ نظر: